دلتنگی ٬ عاشقانه٬ حس بر انگیز
دلتنگی ٬ عاشقانه٬ حس بر انگیز

دلتنگی ٬ عاشقانه٬ حس بر انگیز

Zahedan City

از مجنون نوشت ...

شبی مجنون نمازش را شکست 
بی وضو در کوچه لیلا نشست 
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود 
سجده ای زد بر لب درگاه او 
پر زلیلا شد دل پر آه او 
گفت یارب از چه خوارم کرده ای ؟
برصلیب عشق دارم کرده ای 
جام لیلا را به دستم داده ای 
وندر این بازی شکستم داده ای 
نشعه ی عشقش به جانم می زنی 
دردم از لیلاست .آنم می زنی 
خسته ام زین عشق دل خونم نکن 
من که مجنونم تو مجنونم نکن 
مرد این بازیچه دیگر نیستم 
این تو و لیلای تو من نیستم 
گفت :ای دیوانه لیلایت منم 
در رگ پیدا و پنهانت منم 
سال ها با جور لیلا ساختی 
من کنارت بودم و نشناختی 
عشق لیلا در دلت انداختم 
صد قمار عشق یکجا باختم 
کردمت آواره ی صحرا نشد 
گفتم عاقل می شوی اما نشد 
سوختم در حسرت یک یا ربت 
غیر لیلا بر نیامد از لبت 
روز و شب اورا صدا کردی ولی 
دیدم امشب با منی گفتم بلی 
مطمئن بودم به من سر میزنی 
حال این لیلا که خوارت کرده بود 
مرد راهش باش تا شاهت کنم 
صد چو لیلا کشته بر راهت کنم

از جدایی نوشت ...

طلسم با تو بودن را شکستند 

 به سوگ آرزوهایم نشستند 

علیرغمی که دیدند گریه ام را 

چه سدیکه میان ما نبستند 

علاج دل دوایش دار کردند 

نمیدانی که این مردم چه پستند 

هزاران نقشه ی سمی کشیدند 

نفهمیدم به دنبال چه هستند 

چو بین ما جدایی آفریدند 

سکوت بی تو بودن را شکستند 

 

از دل نوشت ...

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

 

از دل خوشی های روزگار نوشت ...

یک نفر از سبزه زاران می نوشت 

از صفای چشمه ساران می نوشت 

در کویر اضطراب زندگی 

از سخاوتهای باران می نوشت 

در میان وحشت سرمای دی  

در زمستان از بهاران می نوشت 

نور امیدش به دل تابیده بود 

از حمایتهای یاران می نوشت 

کاش دل ها مثل او مانند او 

از شکوه روز باران می نوشت  

  

 

سروده :سعید ملک زایی

از ساده بودن نوشت ...

برای من عجب تو ساده بودی 

پری بودی ولی افتاده بودی 

غزل پژمرده شد وقتی که رفتی 

تو شادی را برایش زاده بودی 

دلم لبریز دردم با که گویم 

برای درد دل آماده بودی 

کسی حرفی نزد تا باز گردم 

تو تنها منتظر در جاده بودی 

چوشیشه صاف بودی من شکستم 

برای من عجب تو ساده بودی 

  

از دل شکستن نوشت ...

میگن سه موقع دعا برآورده میشه:

یکی وقت غروب

یکی زیر بارون

یکی هم وقتی دلی میشکنه

من وقت غروب زیر بارون با دلی شکسته دعا کردم خدایا هیچ دلی نشکنه... 
  

از کوچه ی دل گشا نوشت ...

بخون آوازکی تو شور و دشتی . که دل پر شوره امشب
یکی تو صحنه یادم نشسته . که از من دوره امشب
به زیر گنبد آبی احساس . یکی بود و یکی هست
قسم به قصه های عاشقونه . دلم تنگ کسی هست
دلم تنگ کسی هست...
کسی که قصه ناب نگاهو . یه مهتاب شب به من داد
از اون شب تو همه شبهای مهتاب
به یادش خوابم او شد
به زیر گنبد آبی احساس . یکی بود و یکی هست
قسم به قصه های عاشقونه . دلم تنگ کسی هست
دلم تنگ کسی هست...
همون که کوچه بن بست عشقو
به نام دلگشا خوند
منو به خونه گرم دلش برد
دلو عاشقسرا خوند
همون که کوچه بن بست عشقو
به نام دلگشا خوند
منو به خونه گرم دلش برد
دلو عاشقسرا خوند
تو اون کوچه که اسمش که دلگشا بود
دلم تنگ کسی هست
تو اون خونه که اسمش عاشقسرا بود
دلم تنگ کسی هست
 

دختر کنجکاوی بپرسید عشق چیست ...

دختری کنجکاو می پرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه 
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باشبی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست سالکی گفت: راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت:عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز استبار سنگین عشق بر شانه 
شیخ گفتا:گناه بی بخشش واعظی گفت: واژه بی معناست 
زاهدی گفت: طوق شیطان است محتسب گفت: منکر عظما ست
قاضی شهر عشق را فرمود:حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست  
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت:من فقط یک سوال پرسیدم 
  
www.AsanPic.com

صدای باران ...

صدای بــاران زیبا ترین ترانه ی ” خــداست “


که طنینش زندگی را برای ما زیبا تر می کند


نکند فقط به گل آلودی کفش هایمان بیندیشیم . . .
  
 

دلم تنگ است ...

دلم تنگ است.. دلم میسوزد از، باغی که میسوزد ..


نه دیداری..

نه ، بیداری..

نه دستی ، از سر یاری.

مرا اشفته میدارد،

چنین اشفته بازاری. 
 
دانشگاه زاهدان : بدون شرح

دلم گرفته ای دوست ...

 

دلم گرفته ای دوست،  

هوای گریه با من  

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟  

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم  

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من  

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل  

چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من  

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک به من  

هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!  

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی  

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من  

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟  

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟  

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری  

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

از استادی پرسدند : آیا قلبی که شکسته ...

از استادی پرسیدﻧﺪ :ﺁﯾﺎ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﺩ؟

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ.

ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟
 

عشق چیست؟

عشق چیست که همه ازآن میگویند :

ع:عبرت زندگی 

ش:شلاق زمانه 

ق:قصاص روزگار 

ولی افسوس وصدافسوس 

 شلاق زمانه راخوردم قصاص روزگار را کشیدم 

ولی عبرت نگرفتم... 

 

زندگی به سان دیوان شعریست ...

 
 
زندگی به سان دیوان شعریست
با تولدت آغاز و با مرگ پایان می پذیرد
سعی کن شعر زیبایی باشی
به گوش سرنوشت 
 

حکایت قاصدک ...

 

هزاران‌ سال‌ است‌ که‌ قاصدک می‌رود، می‌چرخد و می‌رود، می‌رقصد و می‌رود و همه 

می‌دانند که‌ او با خود خبری‌ داد.   

ساکت‌ و ساده‌ و سبک‌ بود؛ قاصدکی‌ که‌ داشت‌ می‌رفت. فرشته‌ای‌ به‌ او رسید و چیزی‌  گفت.  

قاصدک‌ بی‌تاب‌ شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید. قاصدک‌ رو به‌فرشته‌ کرد و  

  

گفت: اما  

شانه‌های‌ من‌ ظریف‌ است. زیر بار این‌ خبر می‌شکند. من‌نازک‌تر از آنم‌ که‌ پیامی‌ این‌  

 

چنین‌  

بزرگ‌ را با خود ببرم.   

فرشته‌ گفت: درست‌ است، آن‌ چه‌ تو باید بر دوش‌ بکشی‌ ناممکن‌ است‌ و سنگین؛ حتی‌

 

 برای‌

کوه. اما تومی‌توانی، زیرا قرار است‌ بی‌قرار باشی. فرشته‌ گفت: فراموش‌ نکن. نام‌ تو  

 قاصدک‌

است‌ و هر قاصدکی‌ یک‌ پیام رسان.  

 

آن‌وقت‌ فرشته‌ خبر را به‌ قاصدک‌ داد و رفت‌ و قاصدک‌ ماند

و خبری‌ دشوار که‌ بوی‌ازل‌ و ابد می‌داد.   

حالا هزاران‌ سال‌ است‌ که‌ قاصدک می‌رود، می‌چرخد و می‌رود، می‌رقصد و می‌رود و همه‌

می‌دانند که‌ او با خود خبری‌ داد. 

 

دیروز قاصدکی‌ به‌ حوالی‌ پنجره‌ات‌آمده‌ بود. خبری‌ آورده‌ بود و تو یادت‌ رفته‌ بود که‌ هر

قاصدکی‌ یک‌ پیام آور است. پنجره‌ بسته‌ بود، تو نشنیدی‌ و او رد شد. اما اگر باز هم‌ قاصدکی‌ را

دیدی، دیگر نگذار که‌ بی‌خبر بگذارد و برود. از او بپرس‌ چه‌ بود آن‌ خبری‌ که‌ روزی ‌فرشته‌ای‌ به‌

او گفت‌ و او این‌ همه‌ بی‌قرار شد.  

(عرفان نظر آهاری)